۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت به خود گفتم ای وای...

حالا بعد از دو سال باید بگم از درس ها و کنکور متنفرم. این را فقط تو می فهمی. این تنفر را در این دو سه روز کشف نکردم. از همان تابستان که خود را ملزم به کم تر حرف زدن با تو میکردم، فهمیدم. می ترسیدم که شاید چیزهایی مهم تر از با هم بودن ما هم باشد. اگر بود آن وقت چه؟ چه گونه باید پاسخ گوی اهداف بزرگمان و اصلا قبل از هر چیز بزرگی تو می بودم؟ هیچ چیز نمی توانست جلوی این هدف ها و این معنویت ما بایستد. این را مطمئن بودیم یا بودم. اما دقیقا همین فاصله ی خود ساخته بود که ایستاد و کم کم همه چیز را خراب کرد. این هم از اراده ی خودمان بود : من هم چنان به آن معنویت مطمئنم. به دست خودمان هر روز دورتر شدیم و فکر کردیم که این طور بهتر است. از آن روز که مطمئن شدم این طور بهتر نیست امیدوارانه تلاش کردم ولی دیگر هر چه دست و پا زدم نشد. روزی هم که فهمیدم انگار کار از کار گذشته تا جنون رفتم، تا مرگ - نه فقط خواست مرگ -. اما ناگهان نمیدانم چرا تو آن شب سراغم را گرفتی و باز کور سوی امیدی شدی. آن شب به زبان خودمان بهت گفتم که چه قدر ناراحت و دلگیرم. اما چه تفاوتی بود میان حرفم و درونم و مگر اصلا با وجود این فاصله می شد بیشتر از اینها گفت؟
من به هر چیزی ، با تو فکر می کردم. در درسها و کلاس ها و تک تک کتابهام بودی. دانشگاه و رشته ام را تو معنی میدادی. من و تو هیچ وقت این چیزها را به تنهایی دوست نداشتیم. تازه اگر امروز فقط در فکرم بودی، آینده ام فقط تو بود. حالا که اینقدر فاصله بینمان است دیگر نمیدانم چه کار باید کرد؟ اصلا می شود کاری کرد؟ من هیچ. پس آن معنویت چه می شود؟ جدا جدا هم مگر می شود به آن رسید؟ من هرگز به اندازه ی این حرفها بزرگ نیستم. تو بیا یک بار همیشه بگو - فکر میکنم که نگفته های تو را هم خوب می فهمم - اما قبلش فکر کن به این سالها که گذشت و آینده که ناگزیر است. که لا اقل همه چیز، یکباره هیچ نشود.
پ.ن : دیدی که این بار هم چیزی نگفتم که این فاصله را از بینمان بردارد ک مبادا دلگیر شوی از من. حالا این فاصله احترام ماست!
16 تیر 89

۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

دوباره من!

دهشت انگیزترین چیز توی زندگی همیشه برام این بوده که همه چیز ظاهرا کامل و خوب پیش بره اما وقتی بر گردم و با دقت نگاه کنم خلئی رو احساس کنم که همیشه همراهم بوده و من احمق بودم و نفهمیدمش. زندگیمو دوره می کنم: تا بوده من یک طرف بودم و دنیا یک طرف. یک طرف من، یک طرف آدمهای دیگه، کتابها، درسها، آهنگها، عکسها، نوشته ها، همه چیز. انگار که یک طرف بازیگر و نمایش، طرف دیگه تماشاچی ها. نقش ها هم که عوض بشه، ماهیتها تغییر نمی کنه؛ یک طرف من، یک طرف دنیا. دو طرف که در کار باشه کارها آسون تره، تنهاییها کم تره، دردها قابل تحمله. به خودم که میام می بینم یه چیزی این وسط ناقصه: یک طرف من وایمیستم، یک طرف هیچ کس؛ یک طرف من، آهنگ ها، قصه ها ،آدم ها؛ یک طرف من ،یک طرف حرفهای من ، یک طرف تخیل من، یک طرف مرگ من؛ یک طرف من، یک طرف من. تجربه ی زیادی از این زندگی متفاوت ندارم. فقط به خودم که میام نقش هامو تو دنیا از دست میدم. همه چیز رو شاید، اگه من چیز مهمی نباشه. اما من تنها چیزیه که همیشه میشه بهش اعتقاد داشت دست کم اگه جبرها و ماهیت ها اجازه بدن. هر چی وجود داشته، تکامل و سقوطی (اگر) در منه. یادداشت هام به همین خاطر دوست دارم، که تحلیلگر و یادآور و حاصل من اند. «من که ریز می شود، نوشته می شود، خوانده می شود، نقد می شود و مبنا می شود برای من امروز.» بیش تر می نویسم در آینده.
پ.ن1: دلایل اینکه چندباری نوشتم و پشیمون شدم رو در بالا پیدا کنید و اضافه کنید به بهانه های قبلی؛
پ.ن2: اگه قسمت نظر دهی مشکل داره لطفا بهم خبر بدید.

۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

من هراسان ٬ سرآسیمه چنگ می زنم به فیلم ها ٬ کتاب ها ٬ نمایش ها ٬ درس ها ... جایی ٬ گوشه ای ٬ کناری ... طبیعت یا ئیسم ها و ئیته ها ... من جایی ساز به دست ایستاده و زندگیم را می نوازد. من می خواهم و زندگی من ساخته می شود و از میان هر چیز سر بلند می کند. نوشته هایم راهی ست ٬ در درک بودن. من خالی نمی شود از لحظات و لحظات از من. و این آغاز تا فروشد و فراشدی.